
فمینیسم سرخ و مسئله زن در نگرش نوین چپ: جایگاه «انقلابی زن» در مبارزه با نظم سرمایهداری کجاست؟
مهدیس صادقی پویا
منبع: منجنیق
مقدمه: فمینیسم سوسیالیستی، جمع فمینیسم مارکسیستی و رادیکال
مسئله «زن» در اردوگاه چپ، همواره و به خصوص از نیمه دوم قرن بیستم، در قالب طرح پرسشهای اولیه، فرضیهسازی، جستجو، نظریهپردازی، و ارائه راه حل به لحاظ ارادت به عملگرایی، وجود داشته است. آن چه که حتی با وجود قطبیسازی در این اردوگاه-که البته نمایاننده تکامل و جزئینگری افزونتر است-، مورد بحث و جنجال بوده و همچنان نیز هست. صدق این ادعا را میتوان به خوبی در آرای فمینیستهای سوسیالیست مشاهده کرد که با استخراج دو عنصر اساسی از دو نحله فمینیستی اسبق بر خود، یعنی فمینیسم مارکسیستی و فمینیسم رادیکال، هستی خویش را تئوریزه کرده و به پیش میرود. فمینیسم سوسیالیست، آن چه از فمینیسم مارکسیست برگرفته، بررسی نقش سرمایهداری در کم و کیف ستم به زنان در جامعه است و با آمیختن آن با عنصر دوم یعنی نقش «جنسیت» و پدرسالاری در این سلطه، بدنهای نوین با اسکلتی استوار از نگرش فمینیستی به مسئله زن در نظم سرمایهداری را شکل داده است. از همین روست که نگاه فمینیستی اردوگاه مذکور را میتوان نسبت به نگاههای مشابه قبلی، کاملتر و جامعتر یافت.
پرسش: آیا آزادی زن در نظم سرمایهداری، از اساس قابل تصور است؟
با این مقدمه، آن چه که به عنوان پرسش اولیه مطرح میشود، یک بُعد نداشته و دارای وجوه مختلف و پیچیده است. پرسشی که شامل پرسشهای دیگری از این قبیل میشود که مسئله زن در کجای اندیشههای چپ نوین قرار گرفته است؟ آیا «جنسیت»، همانطور که فمینیسم سوسیالیستی برخاسته در دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی ، در اوج تولد جنبشهای نوین اجتماعی وعده میداد، توانسته خود به عنوان نوعی ساختار سلطه و سلسله مراتب قدرت تعریف کند، بدون آن که به سپهرهای خصوصی، همچون نهاد خانواده یا نهاد ازدواج دگرجنسگرا محدود شود؟ یا به مانند گذشته، مسئله زن، نه مسئلهای اجتماعی، بلکه مسئلهای شخصی تلقی میشود، و در بدترین حالت آن، یک گروه از زنان دارای امتیازهای خاص، زنان دیگر را نمایندگی میکنند و امر شخصی، همچنان امر غیرسیاسی میماند؟
پاسخ به این پرسش به ما کمک خواهد کرد تا بدانیم چرا چپ نوین، بودِ «پدر» را در درون خودش به چالش کشیده و ساختارهای «مردسالارانه» آلوده به نقشهای جنسیتی را به نقد کشیده است؛ ساختارهایی که اگرچه به صراحت و به طور رسمی، زنان را در سلسله مراتب قدرت، در سطوح فرودست قرار نمیدادند و سودای برابری را فریاد میزدند، اما گویی تاریخ سلطه و ستم بر زن را در هیاهوی آرمان «نجات» فرودست از استثمار فرادست، اگر نگوییم به فراموشی سپرده بودند، اما بهای لازم را برای استیلای ساختاری مرد بر زن قائل نشده روشنگری لازم درباره مسئله زن انجام نشده است.
زنان چریک و وظایف خانهداری
مطالعات میدانی و دانشگاهی متعدد بر تجربه زنان در مبارزات و جنبشهای انقلابی در سراسر جهان، از ایرلند تا آمریکای شمالی، و از آمریکای لاتین تا ترکیه، تأکید میکنند که زنان در همین جنبشهای رادیکال و انقلابی علیه رژیمهای ناسیونالیست و یا فاشیست مسلط، خود در درجات پایینتر سلسله مراتب قدرت قرار گرفتهاند و نقشهای جنسیتی کهنه به آنان تحمیل شده است. این نقشهای جنسیتی، از میدان مبارزه چریکی در السالوادور در دهههای پایانی قرن بیستم تا مبارزات زنان در بطن احزاب چپ در ترکیه و در دوره تسلط ایدئولوژی کمالیسم (آتاتورکیسم) همواره وجود داشته و منجر به عادیسازی و ذاتی سازی «زنانگی» بر اساس تعاریف مرسوم شده است. کمی بیپردهتر میتوان ادعا کرد که نظریهپردازی چپ با وجود زنانی چون الئانور مارکس[1]، الکساندرا کولونتای[2]، رزا لوکزامبورگ[3]، آنجلیکا بالابانوف[4] و دولورس ایبالوری[5]، همواره سازوسامان «مردانه» خود را حفظ کرده، و با وجود زنان بیشمار در مبارزات چریکی، اما نقشهای آمیخته به کلیشههای جنسیتی چون مراقبت از بیماران و درمان مجروحان و تهیه خوراک چریکها-در کنار مبارزه مسلحانه- به زنان تحمیل شده است.
میتوان گفت که حتی با وجود اراده بر پایان دادن به این تفکیک و تقسیم کار جنسیتی در میان رهبران و اجتماعات این احزاب، اما به سبب تاریخ طویلی از این تفکیک و تقسیم پشت سر، ارادهای نامرئی، زنان را در این نقشها قرار داده است. زنانی که قرار است «خواهر» محسوب شوند، اما «برادری» همچنان کلیدواژهای مرسوم و جزئی جداییناپذیر از گفتمان چپ است.
آن چه که فمینیسم سوسیالیستی با بخردی و فراست، از میان مباحث سلطه جنسیتی متعلق به نحلههای فمینیستی مختلف بیرون کشیده و در کنار تأثیر سرمایهداری بر انقیاد زنان مورد بررسی قرار داده است، تلاشی است پیگیرانه برای پاسخگویی به این پرسش که چرا حتی در انقلابیترین و مبارزاتیترین جنبشها و حرکتها علیه دو ارتجاع افراطگرایی دینی و سرمایهداری که هر دو از بدن زن برای نیل به اهداف خویش بهره میبرند، باز هم با هستی زن، آلوده به ساختاری طبقاتی و سلسله مراتبی است؟
جنسیت و انقلاب سوسیالیستی
این سؤال، هسته مرکزی مطالعاتی است مانند آن چه که مری مارمو مولانی در «زنان انقلابی: جنسیت و نقش سوسیالیست انقلابی»[6] با مطالعه مبارزات و نظریهپردازیهای پنج زن معرفی شده در بالا در دهه ۸۰ میلادی انجام داده و تلاش کرده تا به این پرسش اساسی پاسخ دهد که زنان به عنوان «سوسیالیست انقلابی»، چه ایدئولوژی و تعهدات سیاسیای را با همرزمان و رفقای مرد خود به اشتراک گذاشتند و در کنار آن، به عنوان «زن» چطور «تنها» جنگیدند چگونه از انتظارات اجتماعی و خانوادگی جامعه از خود به عنوان «زن» و آن چه که «شایسته» زن است، بریدند و با رنج درونی تضادهای دائمی و تراژدیهای شخصی خود که ناشی از تلقینهای قدرتمند اجتماعی بود، چگونه کنار آمدند و در نهایت چطور، زندگیهایشان را وقف مقابله با ریشههای نابرابری و باور به نابرابری کردند تا بتوانند جایگاه خود را در این میان بیابند.
«یک فمینیسم ماتریالیستی میتواند وجود داشته باشد»
با وام گرفتن از لُب کلام فردریش انگلس در «منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» که «جوامع طبقاتی و سرکوب زنان از محصولات مالکیت خصوصی» هستند و همچنین توضیح مارکسیسم درباره ریشه سرکوب زنان در شرایط اجتماعی، ترکیب آرای فمینیستهایی که پدرسالاری را منشأ انقیاد زنان میدانند و فمینیسم مارکسیستی با باور به این که پدرسالاری، نه منشأ، بلکه ساختاری است که سرمایهداری از آن برای افزایش منافع خود استفاده میکند، فمینیسم ماتریالیست پس از مه ۱۹۶۸ در فرانسه شکل گرفت. فمینیسمی که با تأکید بر خطر رهبری بورژوازی در جنبش زنان که زنان پرولتاری را و مطالبات آنها را نادیده میگرفت، با نگاهی مارکسیستی به منشأ سرکوب زنان، دست به تحلیل وضعیت موجود میزد.
این نحله فمینیستی اگرچه در نیمه دوم قرن بیستم متولد شده، اما با بررسی زندگی و آرای رزا لوکزامبورگ، یکی از برجستهترین مبارزان طبقه کارگر در آلمان، کسی که «مارکسیسم در رگهایش جریان داشت»،»، متوجه میشویم که چرا فمینیستهای مارکسیست، همواره به این نکته تأکید کردهاند که اصولاً «در نظام سرمایهداری، رهایی برای زنان قابل تحقق نیست».
این باور، ابتدا به عنوان پرسش در جنبش زنان مطرح شد و سپس تبدیل به شکافی بزرگ میان جنبش بورژوازی زنان و جنبش پرولتاری زنان شد. البته که مطالبه اساسی هر دو، آزادی زنان از بند استثمار و سلطه ناشی از فرهنگ، قوانین و سازوکار پدرسالارانه جامعه بود، اما برای یکی، پدرسالاری، مبدأ ستم بر زن بود و برای دیگری، وسیله ستم بر زن. مبارزان جنبش پرولتاری زنان با باور راسخ به این که سرمایهداری و سرمایهداران، به هر وسیلهای، هستی زن را به خدمت منافع خود درآوردهاند، پدرسالاری و سلطه «جنسیتی» به زن را، ساختاری برای تسلط بر این بخش از نیروی کار میدانستند.
کریستین دلفی[7]، یکی از اندیشمندان فمینیسم ماتریالیستی در «سرمایهداری، پدرسالاری و مبارزات زنان»، که یکی از فصول اثر معروف او به نام «دشمن اصلی»[8] است و در دو جلد با عناوین «اقتصاد سیاسی پدرسالاری» و «تفکر درباره جنسیت» به انتشار رسیده است، توضیح میدهد که پیشتر، مسئلهای به نام «مسئله زنان» وجود نداشت و «پرولتاریا به جای همه» با سرمایه میجنگید. سپس، ما به این نتیجه رسیدیم که نوعی بهرهبرداری مخصوص با ویژگیهای جزئیتر و متفاوتتر در این میان وجود دارد، اما از آنجا که زنان در این نگاه، جزوی از سرمایه محسوب میشدند، چیزی به نام بهرهبرداری سرمایهداری از زنان، به طور خاص تعریف نمیشد. به نظر میرسد که این مرحله، همان نقطه عطفی بود تا «چپ» به مسئله زنان، توجه ویژه و متمرکزی نشان دهد، چرا که درهمتنیدگی ساختارهای سلطه در یک جامعه طبقاتی، بیش از پیش عریان شده بود.
چپ نوین و مسئله زن در برابر اَشکال نوین ستم بر زنان
موقعیت زنان از این نقطه عطف تاریخی به بعد بود که بیش از پیش مورد توجه اندیشمندان چپگرا قرار گرفت. ستمی که زنان متحمل میشدند و مبارزهشان با آن، حادتر و علنیتر خودنمایی کرد. گروهها و جبهههای سیاسی مختلف این مبارزه را به رسمیت شناختند و تلاش کردند تا برنامهریزی برای این مبارزه را در دستور کار خود قرار دهند. اما چطور میتوان در جهانی با سلطه امپریالیسم، و در جوامعی این چنین طبقاتی، ستم بر زن را بدون بررسی ارتباط آن با نظم موجود مورد مطالعه قرار داد؟ این پرسش، همواره مطرح است.
نکتهای که در این میان باید به آن توجه کرد، این است که استثمار زنان، نه فقط در بازار کار و به صورت مستقیم، در خدمت افزایش سود سرمایهداران است، بلکه رفتاری که با زنان در سراسر جهان میشود، سراپا تحقیر و نوعی روند فرودستسازی دائمی آنان است. به همین سبب چپ نوین، با یادآوری ریشهها، به ما گوشزد میکند که «زنستیزی» و استثمار زنان، در دوران فعلی، تغییر شکل داده و دیگر با استناد به دانش پیشینمان از ستم به زنان در گذشته، نمیتوانیم ساختار کنونی ستم بر آنها را تحلیل کنیم.
حضور منفعلانه زنان در تمامی روابط تولید، در سطوح تولید، تبلیغ و مصرف، خود شاهدی است بر این ادعا. به همین سبب است که چپ نوین، با تعریف دقیقتر از آن چه که «آزادی» خوانده میشود، سعی میکند تا مرزهای خود را پیرامون این مفهوم پرابهام مشخص کند. از ترویج فرهنگ مصرفگرایی و تعریف ریشههای ذاتگرایانه جنسیتی برای عادیسازی این فرهنگ، و تحمیل مستقیم و غیرمستقیم «مصرف» به زنان در عرصههای مختلف اجتماعی، تا تسلط بر بدن زن، از تعریف معیارهای زیبایی مرکزگرایانه گرفته تا کنترل حق و توانایی باروری یا توقف آن، چه در نهاد ازدواج و خانواده، توسط فرد و چه توسط دولتهای سرمایهدار در جامعه، همگی نشاندهنده تغییر شکل استثمار زنان است؛ استثماری که وجوه پنهانتری پیدا کرده و واکاوی این وجوه، امری بس دشوار به نظر میرسد.
فمینیسم سرخ
فمینیسم در جبهه نوین چپ، با تأکید به همین تغییر شکل و «چرخش فرهنگی»، آن چه را «فمینیسم سرخ» لقب داده بود، پیرامون این که اصولاً فرهنگ را نمیتوان از ریشههای مادی آن جدا کرد، بازتعریف کرد. الیزابت گروسز[9] در مقالهای با عنوان «فمینیسم، ماتریالیسم و آزادی»[10]، مسئله این فمینیسم را این چنین تعریف میکند:
«مسئله فمینیسم، مسئله نبود آزادی برای زنان یا به زبان ساده، محدودیتهایی که روابط قدرت در نظام پدرسالاری به زنان و هویتهای آنان تحمیل میکند، نیست. اگر زنان به یک معنای مشخص، آزاد نبودند، فمینیسم نمیتوانست پدید بیاید. مسئله فمینیسم، چگونگی گسترش فعالیتها، از قبیل تولید دانش است که بر اساس آن، زنان و مردان بتوانند متفاوت از یکدیگر رفتار نموده و فعالیتهایشان را بر اساس منافع جدید، افقهای دید مختلف و در قالبهای متنوع، گسترش دهند. دانشی که تا امروز، به این منظور کافی نبوده و صدای زنان را آن طور که باید و شاید به رسمیت نمیشناخته است… به طور خلاصه، هدف این فمینیسم، ارائه جایگاه برابر با مردان در شبکهها و روابط اجتماعی موجود نیست؛ بلکه ارائه پاسخی به این پرسش است که چگونه میتوان زنان را برای مشارکت در خلق آیندهای متفاوت با اکنون، توانمند کرد».
این بدان معناست که اشتیاق برای رهایی بخشیدن به زنان، بدون در نظر گرفتن روابط قدرت آلوده به «جنسیت»، ناممکن فرض میشود و شاید در بهترین حالت -که به نظر میرسد اکنون به صورت نسبی در آن حالت به سر میبریم- بتواند به آنها، حقوق به ظاهر برابر با مردان را در جامعهای که ساختارهایش، به تمامی آلوده به فرهنگ سرمایهداری است، ارائه دهد. به همین دلیل است که میبینیم که مفهوم «برابری با مردان» نیز، هماکنون توسط فمینیستهایی که قائل و آگاه به ساختار طبقاتی و روابط قدرت بر اساس جنسیت هستند، مسئلهساز تلقی میشود تا به روشنی بیان کنند که هدف فمینیسم، نه برابری با مردان، بلکه ترویج نگرشی انتقادی به وضع موجود و نظم آن است تا از خلال نظرگاهی چندجانبهتر بتوان این نظم را به چالش کشید و ساختار اجتماعی دیگر را ترسیم کرد.
در نهایت و در راستای این تغییر نگرش، مسئله «زن انقلابی» در عصر جدید به مسئله «انقلابی زن» بدل شده است تا زن را در جبهههای مبارزه با نظم سرمایهدارانه، با در نظر گرفتن سلطه جنسیتی و مردسالاری مورد شناخت قرار دهد. چنین موجودیتی، سلسله مراتب قدرت را نه فقط پیرامون استثمار نیروی کار، بلکه با توجه به عناصر دخیل دیگری چون «جنسیت»، «مردانگی»، «مردسالاری»، «پدرسالاری» و «انقیاد جنسی و جنسیتی» به چالش میکشد.
[1] Eleanor Marx
[2] Alexandra Kollontai
[3] Rosa Luxemburg
[4] Angelica Balabanoff
[5] Dolores Ibarruri
[6] Mullaney. M (1983), Revolutionary Women : Gender and the Socialist Revolutionary Role
[7] Christine Delphy
[8] L’ennemi Principal
[9] Elizabeth Grosz
[10] Féminisme, Matérialisme et Liberté