
سکس و قدرت: مبانی جنسی فمینیسم رادیکال/ قسمت اول
نویسنده: الیکس کیتس شولمن
ترجمه: مهدیس صادقی پویا
“سکس و قدرت: مبانی جنسی فمینیسم رادیکال”، عنوان مقالهای است از الیکس کیتس شولمن Alix Kates Shulman، نویسنده آمریکایی و یکی از فعالان مشهور رادیکال در موج دوم فمینیسم. شولمن در این مقاله به این مسئله میپردازد که ریشهها و پایههای نگرش به مسائل جنسی به عنوان بخشی از رابطه قدرت میان جنسهای مختلف در کجاست و از چه زمانی زنان با بهکارگیری این گزاره رادیکال فمینیسم که “امر شخصی، امر سیاسی است” به رابطه جنسی با مردان به این دید نگریستند که وجود ساختار قدرت و رابطه فرادست-فرودستی در این روابط جنسی خود، یکی از دلایل سلطهگری مردان بر زنان است. شولمن این مقاله را در سال ۱۹۸۰ نگاشته است:
سیزده سال از زمانی که تعداد انگشتشماری از فمینیستهای رادیکال شروع به سازماندهی جنبش آزادیخواهی زنان و بررسی و تحلیل تمام ابعاد روابط میان جنسها، از جمله روابط جنسی کردند، گذشته است. که البته این بدان معنا نیست که مسائل جنسی مربوط به زنان پیشتر نادیده گرفته شده بوده است؛ سکس همواره یکی از موضوعات “داغ” قابل مباحثه بوده و مردان در آزمایشگاهها، کتابها، اتاقهای خواب و دفاتر کاریشان به مطالعه این موضوع پرداختهاند؛ بعد از دههها سرکوب، در نهایت، تغییراتی در قالب “انقلاب جنسی” یا “آزادی جنسی” در دهه ۶۰ میلادی به وجود آمد؛ دامنها بالاتر رفتند و در مقابل، پرچم “واپسزدگی” پایین کشیده شد! البته که توجه ناگهانی فمینیستها به مقوله روابط جنسی میان جنسها که در اواخر همین دهه و همزمان اتفاق افتاد، بیسابقه نبود و در واقع این مسئله که نهادهایی همواره به تنظیم روابط میان جنسها پرداختهاند، دغدغه دائمی فمینیستها بوده است. تا همین دهه، حتی خود فمینیسم نیز در این باره دچار ابهاماتی بوده و تا پیش از آن که روابط جنسی، به عنوان روابط قدرت دیده شود، تنها نوعی از روابط زیستشناختی، روانی، شخصی یا مسئلهای مذهبی در نظر گرفته میشده است. تا زمانی که فمینیستها صراحتاً اعلام کردند که “امر شخصی، امر سیاسی است” (لیندا گوردون، تاریخ اجتماعی کنترل بارداری در آمریکا، نیویورک، ۱۹۷۷)، که موجب گشوده شدن باب تحلیل سیاسی از این مقوله شد، مسائل جنسی زنان برای دهههای متوالی، دارای ابعاد سیاسی به عنوان بخشی از رابطه قدرت میان جنسها نبود.
در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، نهادهای مرتبط با مسائل جنسی مانند خانواده، مادری، پاکدامنی، کارگری جنسی، کنترل بارداری و استانداردهای دوگانه اخلاقی، تنها موضوعات تحلیل فمینیستهای موج اول بودند. سرکوب جنسی ابتدا و پیشتر، توسط الیزابت کدی استانتون در دفترچه خاطرات محرمانهاش موضوع بررسی قرار گرفت؛ خاطراتی که نگارش آنها را در ۶۵ سالگی خویش آغاز کرد. “نخستین کار بزرگی که میتوان برای زنان انجام داد این است که علیه این باور که «سکس، جرم است»، دست به انقلاب بزنیم”. اما فعالان حقوق زنان و کسانی که به دنبال کسب حق رأی برای زنان بودند، از این که در عرصه عمومی درباره مسائل جنسی مربوط به زنان به مباحثه بپردازند، احساس شرم میکردند. اگرچه بسیاری از فمینیستهای موج اولی در جستوجوی ارتباط میان انقیاد زنان و سکشوالیتی مردانه بودند، اما اغلب آنها به سکشوالیتی زنانه به عنوان عاملی اصلی در بررسی شرایط اجتماعی زنان نگاه نمیکردند، مگر این که این مسائل بر مقولات دیگری چون مادرانگی تأثیرگذار بود.
این، سیمون دوبووار بود که در سال ۱۹۴۹، در فرانسه، باب مجدد مباحثه پیرامون مسائل مربوط به سکشوالیتی زنان را در اثر خود، «جنس دوم»، گشود. یک سال پیش از آن، روت هارشبرگر، زیستشناس و شاعر، تحلیل شوخطبعانهای از سکشوالیتی زنان تحت عنوان «دنده آدم» در فرانسه منتشر کرده بود؛ اما این تحلیلها در شرایط پس از جنگ آمریکا، بسیار غیرعادیتر از آن بود که مخاطب لازم را جذب کند. پس زمینه گستردهتری از فمینیسم لازم بود- مثل تأثیری که اثر دوبووار در اروپا، و بتی فریدان در سال ۱۹۶۳ با کتاب «رمز و راز زنانه» در آمریکا داشت، که دور جدیدی از فمینیسم را در این قاره تعریف کرد. فریدان در کتابش از بهرهبرداری جنسی در صنعت تبلیغات، تأثیر نقشهای جنسیتی بر رضایت جنسی، و نارضایتی جنسی زنانه سخن گفته بود؛ اما سازمان ملی زنان NOW، سازمانی که فریدان پایهگذاری کرد تا با تبعیض جنسی مقابله کند، اولویتش بررسی بیعدالتی در فضای جنسی میان جنسها نبود؛ در واقع همجنسگراهراسی این سازمانها به این مسئله دامن نیز زد. این مسئله به قوت خود باقی ماند تا جبهه رادیکال نوفمینیسم، که اغلب زنان جوان نوچپی بودند که در برابر جبهه مردان رادیکال، جایگاه فرودستی داشتند، تصمیم به راهاندازی یک جنبش مستقل گرفتند و این ایده را در اواخر دهه ۶۰ میلادی تحت جنبشی به نام جنبش رهاییبخشی زنان، عملی کردند تا بدین طریق، مسئله سکشوالیتی را در مرکزیت تحلیل جنسگرایی (جنسیتزدگی) قرار دهند. آنها ابزاری چون تجزیه و تحلیل و سازماندهی را که از جنبش حقوق مدنی و نوچپگرایی آموخته بودند، در تحلیل وضعیت منحصر به فرد خودشان به کار گرفتند، به بررسی افکار و آثار دوبووار و فریدان (که البته بعداً به آرای پیش از این دو نفر رجوع کردند) پرداخته و نارضایتی جنسیشان موجب شد تا متوجه و متمرکز رابطه قدرت بین زنان و مردان شوند.
تا اواخر سال ۱۹۶۷، گروههای کوچکی از زنان تشکیل شده بود که طی جلسات منظم، نه تنها پیرامون تأثیرات فرادستی مردان بر اشتغال، آموزش و زندگی عمومی زنان با یکدیگر به مباحثه میپرداختند ـ مثل آن چه که اعضا در سازمان ملی زنان در حال انجامش بودند، بلکه این مقوله را در عرصه خصوصی زندگی نیز تحت بررسی قرار دادند. من یکی از شرکتکنندگان خوششانس این جلسات بودم. آن مباحثات اولیه (که بعدها تحت عنوان افزایش آگاهی Consciousness Raising استفاده شدند)، موجب برونریزی احساساتی علیه استفاده جنسی از زنان و شرم و وحشت جنسیای شد که همه ما به طریقی آن را تجربه کردهایم. من از دیدن زنانی که در دهه ۶۰ میلادی پا به سن گذاشته بودند و از تجربیات جنسیشان به تلخی یاد میکردند، بسیار متعجب شده بودم، چرا که رسانهها تنها از انقلاب بزرگ جنسی میان جوانان صحبت میکردند. و البته دقیقاً بر خلاف آن چه که از انقلاب جنسی و آزادسازی زنان تصور میشد، بسیاری از زنان جوان که در آن زمان خود را نوچپ هویتیابی میکردند، احساس میکردند که قربانیان این انقلاب هستند. آنها انتظار نداشتند نقششان در این انقلاب، تنها نوشتن متن سخنرانیها، بستهبندی نامهها و آمادهسازی غذا و قهوه برای مردان رادیکالی باشد که با آنها کار میکردند، و در کنار همه اینها نیز با این مردان رابطه جنسی برقرار کنند بدون این که هیچ یک از این کارها برای این زنان منفعتی در پی داشته باشد. نیازهای شخصی آنها، نیاز به محبت، به رسمیت شناخته شدن، توجه و تعهد نادیده انگاشته شد. در این زمان، خدمات جنسی به نوعی هزینه منافع سیاسی تلقی میشدند. این زنان همانگونه که از مورد استفاده جنسی قرار گرفتن، از این که به عنوان نیروی کار در حوزه سیاست نیز تحت سوءاستفاده قرار گرفته بودند، ابراز خشم میکردند - به خصوص توسط کسانی که خود را رادیکال مینامیدند و ادعای پایان دادن به هر نوع ستمی را داشتند. این زنان رابطه تنگاتنگی میان رفتار جنسی مردان با آنان و همچنین رابطه کاری در سازمانهای مختلف با آنها میدیدند. اینها دو روی سکه نگاه تحقیرآمیز به زنان بودند: جدی نگرفتن زنان.
به محض این که نخستین گروههای فمینیست رادیکال شکل گرفتند، بسیاری از زنانی که سابقه فعالیت سیاسی نداشتند نیز، به آنها پیوستند و از خشم خود درباره موضوعات دیگر سخن به میان آوردند. برخی از آنان از این صحبت کردند که از جانب شریک زندگی خود طرد جنسی شدهاند، برخی در مقابل از این گلایه کردند که همسرانشان هیچگاه در فضای جنسیشان آنان را دمی رها نکردهاند. برخی از این صحبت کردند که از این که با شریک زندگی خود از علائق جنسیشان صحبت کنند، احساس نگرانی میکردهاند و برخی نیز اذعان کردند که شریک زندگی آنان از شنیدن این علائق جنسی ابراز خشم کردهاند. برخی از تجربیاتشان در فضای کار و خیابانها صحبت کردند. برخی از این زنان از ترس از انتقامی که دیگران از آنان به عنوان لزبین میگرفتند، سخن میگفتند، در حالی که عدهای نیز از ترسشان از لزبینها صحبت به میان میآوردند. برخی از آنان از این که تمام زندگیشان خودارضایی کردهاند، با شرم دست به “اعتراف” میزدند، در حالی که دیگرانی نیز بودند که از این که هیچگاه نتوانستهاند خودارضایی کنند، با ناراحتی صحبت میکردند. شکایت برخی هم از این بود که مردان زندگیشان هیچگاه هیچ مسئولیتی در کنترل بارداری در طی روابطشان احساس نکردهاند.
در روزگاری که کمتر زنی میتوانست درباره زندگی جنسیاش با دیگران صحبت کند، زنان به شرح داستان زندگی خود پرداختند، . این مسئله در دهه ۵۰ میلادی تابو محسوب میشد، و دهه ۶۰ نیز دست کمی از دهه ۵۰ نداشت. با قاطعیت میتوان گفت که در آن زمان هم زنان نمیتوانستند درباره مسائل جزئی جسمیشان صحبت کنند، نه فقط بدین سبب که صحبت درباره مسائل جنسی، شرمآور تلقی میشد، بلکه این دیدگاه نیز وجود داشت که صحبت درباره مسائل جنسی یک رابطه، میتواند نوعی خیانت به مردی باشد که یک طرف این رابطه است. یاد دارم زمانی که نخستین بار، زنان گروهم در سال ۱۹۶۷ درباره این مسئله که در بسیاری مواقع، به دروغ اظهار میکردهاند که به ارضای جنسی رسیدهاند -،به دلایل مختلف، صحبت کردند، از این حس مشترک، چه میزان هیجانزده شدند. در واقع هنگامی که از واقعیتها صحبت کردیم، توانستیم درباره چرایی وجود آنها نیز به مباحثه بنشینیم و در نهایت به جای این که از این کارمان احساس گناه کنیم، به این نتیجه مشترک رسیدیم که توسط مردان زندگیمان تحت فشار جنسی قرار داشتهایم. مهم نبود که این بحثها چه میزان میتوانست برای ما احساس خوشایندی ایجاد کند یا حتی آزادیبخش باشد، چرا که هدف ما پیدا کردن راه حل یا بهبود شرایط جنسی زندگیمان نبود، بلکه هدف ما، یافتن پایههای اجتماعی این نارضایتی بود، تا بتوانیم شرایط را به نفع همه زنان تغییر دهیم.
نکته بسیار مهمی که وجود دارد این است که افزایش آگاهی، راهی برای این که افراد احساس بهتری پیدا کنند یا مسائل شخصیشان را حل و فصل کنند، نبود، افزایش آگاهی نوعی درمان نبود، بلکه نوعی ابزار سیاسی تلقی میشد که از یک روش چینی تحت عنوان “گفتوگو درباره تلخیها” Speaking Bitterness اقتباس شده بود. محوریت این گفتوگوها این بود: متخصصان حوزه زنان، مردانی بودند که به عنوان بخشی از ساختار قدرتمند باورمند به “برتری مردانه”، از این ساختار منفعت کسب میکردند و بنابراین تکیه به گفتههای آنان قابل اعتماد و معقول به نظر نمیرسید. اگر به واقع میخواستیم از موقعیت واقعی زنان آگاه شویم، باید تحلیلهایمان را بر اطلاعاتی قرار میدادیم که قابل اعتماد باشند؛ اطلاعاتی که در صحت آنها شک نداشته باشیم. و برای به دست آوردن این اطلاعات، باید خودمان دست به کار جمعآوری آنان میشدیم. ما باید تمام چیزهایی را که در گذشته به زنان نسبت داده میشد و همچنین منافعی که از این تعمیمدهیها کسب میکردند، به چالش میکشیدیم، و دانش موجود در این زمینه را بر اساس تجربیات و احساسات زنان بازسازی میکردیم و تمام این کارها را از خودمان شروع میکردیم. آن چه که از روشهای افزایش آگاهی به دست میآوردیم، کسب اطلاعات و واقعیتهای بسیاری بود. باید به اطلاعاتی درباره این که ما زنان چگونه احساس میکردیم، به زندگی چگونه مینگریستیم، به ما چه گذشته بود و عملکرد ما در جهانی که زندگی میکردیم به چه صورت بود، دست مییافتیم؛ نه این که از ما انتظار میرفت چگونه احساس کنیم، بلکه این که “واقعیت” آن چه که احساس میکردیم، چه بود. معلومات ما در این زمینه بستگی به این داشت که تا چه میزان، تجربیات شخصیمان را با صداقت مورد بررسی قرار میدهیم؛ آنگاه میتوانستیم به این بیاندیشیم که چگونه موقعیت زنان را تغییر دهیم. این جلسات افزایش آگاهی، چیزی شبیه به نوعی تبادل و گفت و شنود درباره زندگی میان زنان بود چرا که موضوع مورد بحث، دستیابی به عدالت برای همه زنان بود. ما باید واقعیت را میگفتیم؛ واقعیاتی که چیزهای زیاد دیگری به آنها وابسته بودند. ما میرفتیم که دنیا را تغییر دهیم…